شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

نقطه کوچولو

احوالات این روزای ما

سلام نقطه ی مامانی این روزا حالت چطوره ؟ اگه جویای حال ما هستی باید بگم اصلا خوب نیستم همش بی حالم ؛ کم حوصله ، مدام حالت تهوع دارم ؛ گهگاهی هم بالا میارم دلم از همه خوردنی ها زده شده فقط به خاطر تو سعی میکنم چیزی بخورم البته شمام زیاد گشنه میشی به خصوص نصف شبا مامانیم با حال بد چند لقمه میخوره که گشنه نمونی نمیتونم هیچ کاری انجام بدم بخوامم بابایی نمیذاره یا خودش انجام میده یا میرم خونه مامان دوست داشتم واسه عید خونه تکونی کنم کلی برنامه داشتم اما به خاطر شما نقطه جونی همه برنامه ها کنسل شد این روزا از خودم بدم میاد همش بی حالم و خسته ؛ توی دلم به خاطر حالت تهوع آشوبه خیلی بابایی رو اذیت میکنم گاهی دلم براش میسوزه ولی همه ...
12 اسفند 1392

اولین دیدار

نقطه ی مامان امروز بالاخره استرسم کم شد . امروز عصر رفتم مطب دکتر اونجا سونو واژنی انجام دادم میتونستم رو مانیتور ببینمت مث یه بچه  قورباغه بودی عشقم خدایا شکرت شکرت که بهم افتخار دادی یکی از فرشته هات بیاد پیشم شکرت که جگرگوشه ام سالمه و داره تو وجودم رشد میکنه شکر شکر شکر حیف که سونو واژنی بود نشد عکس سونو رو بزارم   ...
7 اسفند 1392

شکرانه

همیشه فک میکردم اگه این روز برسه چقد حرف دارم واسه گفتن اما حالا واقعا نمی دونم چی بگم از کجا شروع کنم چطور احساسم رو در قالب کلمات بیان کنم. چند روزه میحوام بیام و بنویسم اما همش میندازم واسه بعد انگار هنوز باورم نشده واقعا هم باورم نشده. یکشنبه 27 بهمن: صبح شوهری شیفت کاریش تموم شده بود و من که مث همیشه شبایی که شوهری نیست خونه پدری خوابیده بودم . شوهری دیرتر از همیشه اومد دنبالم وقتی رفت نانوایی سرخیابون که نون بگیره دیگه طاقت نیاوردم بهش گفتم میشه بریم یه چک بی بی بخریم فهمید چه حالی دارم گفت باشه . تو فاصله ایی که شوهری رفت تا چک بی بی بخره حالم خیلی بد بود مدام صحنه های دفعه قبل یادم می اومد همش میگفتم اینبارم نمیشه اینبار...
4 اسفند 1392
1